صعود گرفتن. برشدن. قرار گرفتن در فوق. بر بالا شدن: اسکندر مردی بود که آتش وار سلطانی وی نیرو گرفت و بر بالا شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 90) ، مرتفع. برجسته. (ناظم الاطباء)
صعود گرفتن. برشدن. قرار گرفتن در فوق. بر بالا شدن: اسکندر مردی بود که آتش وار سلطانی وی نیرو گرفت و بر بالا شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 90) ، مرتفع. برجسته. (ناظم الاطباء)
ذبح شدن. کشته شدن: بسمل خنجر اخلاص شو ار میخواهی که بتیغ ملک الموت نگردی مردار. مولانا قطب عتیقی، اکتفا کردن. اجزاء. (منتهی الارب). اجتزا. (تاج المصادر بیهقی). اقتصار. (منتهی الارب) : بدین بخششت کرد باید بسند مکن جانت نسپاس و دل را نژند. فردوسی. چو دیدم ترا زیرک و هوشمند بیکساله دخل از تو کردم بسند. نظامی (از آنندراج). ، برگزیدن: مخور باده چندان کت آرد گزند مشو مست از او خرمی کن بسند. اسدی
ذبح شدن. کشته شدن: بسمل خنجر اخلاص شو ار میخواهی که بتیغ ملک الموت نگردی مردار. مولانا قطب عتیقی، اکتفا کردن. اجزاء. (منتهی الارب). اجتزا. (تاج المصادر بیهقی). اقتصار. (منتهی الارب) : بدین بخششت کرد باید بسند مکن جانت نسپاس و دل را نژند. فردوسی. چو دیدم ترا زیرک و هوشمند بیکساله دخل از تو کردم بسند. نظامی (از آنندراج). ، برگزیدن: مخور باده چندان کت آرد گزند مشو مست از او خرمی کن بسند. اسدی
ایستادن. قیام. پا شدن. خاستن. برخاستن: شورش جنگ برپا شد. (ترجمه تاریخ یمینی) ، تابیدن. تافتن. پرتو افکندن: بطول و عرض و رنگ و گوهر و حد چو خورشیدی که بر تابد ز روزن. منوچهری. ، برتافتن. پیچیدن. تاب دادن. رجوع به تاب دادن شود، برتافتن. سرپیچی کردن. روی گرداندن: کنون خیره آزرم دشمن مجوی بر این بارگه بر مبرتاب روی. فردوسی. چو خواهی که رنج تو آید ببار سرت را مبرتاب از آموزگار. فردوسی. که تخت کیان جست خواهی مجوی چه جوئی زآتش مبرتاب روی. فردوسی. برانوش گفتا چه خواهی بگوی چو زنهار دادی مبرتاب روی. فردوسی. رجوع به برتافتن شود، تاختن. تاخت و تاز کردن. بشتاب روانه شدن. اسب برانگیختن و به سرعت روی آوردن
ایستادن. قیام. پا شدن. خاستن. برخاستن: شورش جنگ برپا شد. (ترجمه تاریخ یمینی) ، تابیدن. تافتن. پرتو افکندن: بطول و عرض و رنگ و گوهر و حد چو خورشیدی که بر تابد ز روزن. منوچهری. ، برتافتن. پیچیدن. تاب دادن. رجوع به تاب دادن شود، برتافتن. سرپیچی کردن. روی گرداندن: کنون خیره آزرم دشمن مجوی بر این بارگه بر مبرتاب روی. فردوسی. چو خواهی که رنج تو آید ببار سرت را مبرتاب از آموزگار. فردوسی. که تخت کیان جست خواهی مجوی چه جوئی زآتش مبرتاب روی. فردوسی. برانوش گفتا چه خواهی بگوی چو زنهار دادی مبرتاب روی. فردوسی. رجوع به برتافتن شود، تاختن. تاخت و تاز کردن. بشتاب روانه شدن. اسب برانگیختن و به سرعت روی آوردن